مثل همه جا، در فرهنگ دینی نیز استثنا پیدا میشود. استثنا بودن در چنین فرهنگی یعنی ایستادن در برابر القاها، باورهای تحمیلی و خودساخته - بخوانید مسلط، مرسوم، معمول- یا ایستادن در برابر صورتهای نوسازی شدهی آنها، یعنی نوساخته را فقط و فقط با ذهنی ناپایبند به آنها و مستقلاً اندیشیدن و سنجیدن، یعنی هیچ نظری را به سبب سرشناس بودن گوینده یا نویسنده آن یا قبول عام آن نپذیرفتن، و بهویژه در چنین نظرهایی با سوءظن نگریستن، اما به خود غره نشدن، خود را مهم نپنداشتن، بلکه دانشآموز شدن، با الفبای فهمیدن آغاز کردن و آن را مکرراً هر بار از نو آموختن و آزمودن. این نوع ایستادگی در فرهنگ ما آنقدر کمسابقه و استثنایی است که رد آن را به زحمت میتوان جست و یافت. خیام را میتوان به سبب نگرش زمینیاش چنین استثنایی دانست، اما نه حافظ را؛ و عجیب است که هردو در دو قطب مخالف، به غایت مقبول ما هستند و ما را مجذوب میکنند. به گمان من، علتاش این است که ما، وقتی پیش آید، لحظاتی در ظواهر جهانبینی خیامی، استیلای پنداشتهای همگانی را در خود نفی میکنیم تا تشخصی فردی بیابیم. اما چون در تنهایی تفرد زیستن دشوار و توانفرساست، خود را در شعر حافظ از آن میرهانیم. با حافظ و در پی او به جمع میپیوندیم و همگانی میشویم، از تنهایی خیامی بهدر میآییم. مجالس حافظ خوانی، جمعی بیمحمل نیستند. ما در شعر حافظ از شاه گرفته تا گدا همه کس و همه جا هستیم جز خودمان و در تنهاییمان که میتوانست به ما هویت فردی دهد، هویتی که خود حافظ نیز از آن برخوردار نیست. حافظ را ما باید چنان بشناسیم و بفهمیم که خود را هرآنی در سخن شعریاش "میساخته"، "مییافته" و بروز میداده است؛ نه آنکه او را در پس و لابهلای زبان زربفت و ملیله دوختاش که تجسمی هنری از ماده خیال در ذهن اوست، ناشناختنی کنیم و از حیرت مشاهدۀ شبحی چنین رنگارنگ، فراگیر و دست نایافتنی درنیاییم. فقط در چنین افقی میتوان حافظ را که آدم است و نه شبح از نزدیک دید، لمس کرد و شناخت.
هر اندازه شعر خیام در برابر هرچه آسمانی است مقاوم و "نه" گوینده است و با روال "زمینی"اش "آری" گوینده به آنچه زمینی است، شعر حافظ در بلندپروازیهای تماشایی همهجاگیرش، هرچه زمینی است نیز به آسمان میبرد و بیهویت میکند. با این شیوه و از این راه ، حافظ موفق میشود از کنار "ناچیزیهای" زمانه خود بگذرد، محدودیتها و تنگناهای آن را بی اعتبار سازد و بگشاید و راهی به "خارج" باز نماید، "خارجی" که آفریده و ساخته اوست. اما ساختن چنین دنیایی در شعر بههرسان مستلزم داشتن تخیلی در عین حال خاکی و کهکشانی و استفاده بیدریغ از تمام فنون و صنایع بدیع لفظی و بدیع معنوی است. در بهکار بردن این دو فن، ادبیات فارسی شاعری به مهارت و ظرافت حافظ نمیشناسد. اما این بیمانندی او، قطعنظر از صداقت و صراحتاش در برملا کردن ریا و تذویر ضعف او نیز هست: ضعف در پرسیدن و اندیشیدن آزارنده. برای آنکه پرسیدن و اندیشیدن بی آزار او نیز تکرار و پیآمد گفتهها و بازگفتهها است و عموماً مصروف به ایجاد زیباییهای خیالانگیز، چیزی که از یکسو متأثر از بینشهای عرفانی اوست و از سوی دیگر ناظر بر خیالهای دلانگیز زمینی اما مطلقاً غیرواقعی او که ضرورت سرکشی تن زیستخواه در برابر نیستخواهی عرفانیست. از کشمکش رفتاری این دو عنصر متنافی حافظ دنیای سومی میسازد شبیه بهشتی پر شور و شر از تعارضها و تناقضهای زمینی- آسمانی که هوش از سر ما میرباید، هر بار که بیتی یا غزلی از او بخوانیم یا بشنویم. شاید مقایسهای بتواند حافظ را به گونهای که من میبینم تا حدودی بشناساند. در دو دنیای زماناً دور از هم که در بافت فرهنگیشان یکی پیشینه برای دیگری و مورد علاقه اوست، میتوان قدرت خیال زبانی حافظ را از یکسو و زبان شعر خودانگیز فروغ فرخزاد را از سوی دیگر در باره عشق با هم سنجید و تفاوتهای مواجهۀ آن دو را با امری به ظاهر واحد یا چه بسا فقط همنام، دید. کنار هم نهادن حافظ و فروغ فرخزاد به قصد ترتیب دادن مسابقۀ شعری میان این دو شاعر نیست. برای حافظ در تغزل نوع خودش میان قدما نیز به دشواری میتوان حریفی یافت. و فروغ فرخزاد بعنوان شاعری نوپرداز با تغزل سروکاری نداشته است. مقایسۀ این دو برای نشان دادن این تفاوت است که عشق در شعر حافظ واقعیت را افسون میکند و از آن افسانه میسازد، در حالیکه عشق در شعر فروغ فرخزاد واقعیت را برهنه میسازد و نشان میدهد. حافظ که تجربه عشق تن نداشته و نتیجتاً در شعرش حس تن وجود ندارد، گرچه کلمۀ عشق از دهانش نمیافتد وبه دفعات از تن و جان میگوید، هر دو را از عشقی بیزمان و بیمکان با تخیل محض در شعرهایی برای ما جادویی چنان میآفریند که میتوانستند به دست سوررآلیستی چون سالوادر دالی مصور گردند. این بیزمانی و بیمکانی آسمانی که عرفانیست و در واقع انتزاعی از عشق تن و جان، عشقی که در غریزه هیچگاه آرام ندارد و همواره سر بر میکشد، موجب میشود که ما بر اثر تهییجات احساسیمان هرآن و هرجا خود را در شعر حافظ از دست بدهیم و جذب او شویم، پیش از آنکه عشق را در تن و جانمان یافته و دریافته باشیم. در این نیروی جذبش حافظ به تردستی میماند که با تخیل و ابزار زبانی واقعیتی را به ما القا میکند که وجود ندارد. اگر به اعتراض گفته شود قرارهم نیست تغزل با واقعیتی سروکار داشته باشد پاسخاش این است که من نیز همین را میگویم و میپرسم: پس چرا اینهمه از ژرفنگریها و اندیشههای جهانی و جهانبین او دم میزنیم، حتی بیش از خود او که از این حیث به اندازۀ کافی امر را بر خودش مشتبه کرده است، به جای آنکه در شعر او زیبایی هنری ببینیم و در خود او صفات خوب انسانی؟ فروغ فرخزاد که عشق ناب تن و جان را با تمام حواس و احساساش میشناخته، وقوع آن را چنان در شعرش متحقق میکند که راه هرگونه همخیالی را به واقعیت آن بر خواننده میبندد. حضور شاعر در عشق شعرشدۀ فروغ فرخزاد که در گوناگونی شخصی نامکرر و غیرقابل پیشبینیاش هر بار جلوهای دیگر دارد، به اندازهای زنده ، نیرومند و چیره است که ذرهای جا برای حضور خیال خواننده در آن باقی نمیگذارد، امکان هرگونه همحسی و همخیالی را از خواننده میگیرد. ما فقط میتوانیم رویدادی را از دور ببینیم که او به ما نشان میدهد، بیآنکه قادر شویم به چگونگی آن پی ببریم. تنها چیزی که ما، اگر با خودمان یکرنگ باشیم، میفهمیم این است که آن رویداد و ما با هم بیگانهایم. عشق فروغ فرخزاد در شعرش هم تقسیمناپذیر است. دیگران نمیتوانند در آن سهیم باشند. هرچه هست منحصراً از آن اوست. هیچ "دیگر کسی" به آن راه ندارد. عشق او از وجودش برون میجوشد و شعر میشود و در آن جاری میگردد. نمیشود در لحظات یگانگی درونیاش او و عشق و شعرش را از هم جدا کرد. از اینرو نادرست است بگوییم: این شعر عاشقانه را، گویی که الزاماً منحصر به مردی باشد، فروغ فرخزاد گفته یا ساخته است. درست این است که بگوییم: چنین عشقی یعنی فروغ فرخزاد در شعر، یا چنین شعری یعنی عشق در فروغ فرخزاد و سرانجام: فروغ فرخزاد یعنی شعر در چنین عشقی. در شعر حافظ، با همه اظهار وجود مستمر شاعر، چیزی که بر خلاف ظاهرش کانونی و چیره است بیحضوری اوست به سبب پر بودن آن از عشقی بی زمان و مکان در حضور دیگران، در حضور ما همراهان و همزادان که برای به شگفت آمدن از زیبایی شعر او دائماً ناخوانده هم دعوت میشویم. این چیزی است که حافظ میداند و میخواهد. چون از این راه ما را از خودش جداییناپذیر و به خودش وابسته میسازد و با حضور ما شاهدان تماشاچی فزونی بیشتری مییابد. ما حتی در فخرفروشی حافظ به زیباگویی شعریاش نیز خود را سهیم احساس میکنیم! هر حافظخوانی وقتی او را میخواند، خودش را محرم او میپندارد، با او در شعرش همزیست، همراز وهمنوا میشود و در حریم او مأوا میگزیند. به این معنا میتوان گفت که حافظ در شعرش که همۀ اوست واقعیتیست بی شخص اما پر از اشخاص، و فروغ فرخزاد در شعرش که پارهای از اوست واقعیتی شخصی و کاملا ً تنها. فروغ فرخزاد در تنهایی خود برای خودش شعر میگوید، و حافظ که تنهایی را مگر در خیال نمیشناخته، برای همگان و در ملأعام آنان به معنای مجازی کلمه. بوسه و همآغوشی و به همانگونه هجران و حرمان برای حافظ در خیال و از خیال ساخته شده است. لذت و تلخی هردو در شعر او خیالیست همهجایی و تننده در خیال دیگران. اما در فروغ فرخزاد بوسه و همآغوشی است که در احساس او شعر میشود، تنهایی و دوری است که در شعر او وقوع مییابد و راه خیال را به منزله نقص و نقض واقعیت آن، که منحصراً از آن اوست، بر دیگری میبندد. این واقعیت برای او آنقدر زمینی است که خدا را نیز در بر میگیرد، بر خلاف "واقعیت" حافظ که چون خدایی و حقیقت است زمینی هم میشود. در واقعیتی چنین مختص به خود، فروغ فرخزاد دائماً در آزمون و زورآزمایی است: میگریزد، هماورد میجوید، میطلبد، شوق میورزد، روی برمیتابد. هیچکدام خیالی نیستند. همه واقعیت حسی تن و جان اویند که خود را، پیش از آنکه به اندیشیدن درآیند، در شعرش میافشانند. در بعدی چنین زمینی و همهجاگیر، عشق او میتواند در سخنش همه چیز و همه کس باشد. میتواند گیاه یا سایهای کمرنگ باشد، میتواند ستارۀ صبح باشد، میتواند شرری زودگذر از پوچی زندگی باشد، میتواند نگاه محجوب کودکی باشد، میتواند شیر خوردن کودکی از پستان مادری جذامی باشد، میتواند دورنمای آرزویی باشد، میتواند سینه مردی باشد، میتواند داغ بوسهای باشد، میتواند حسرت دیداری باشد، یا درد رهاییبخش زایمان یک ایده. هرچه و هرکه باشد، مطلقاً از آن اوست. همه را در حریم رخنهناپذیر خود از هر تجاوز و آسیب خارجی حفظ میکند. در هر شعر و سخن فروغ فرخزاد او شخصاً با تمام وجودش حضور دارد. هیچکس را نمیتوان به جای او گرفت، به جای او گذاشت. حضور شعری او هیچگاه یکنواخت و همنواخت نیست. در هر شعرش میتواند همه چیز و همه کس بشود و در صد چهره گوناگون باز همان بماند که بوده است. این نشانهی"فرد" بودن است در "جمع" در برابر"یکانه" بودن در "جمعیت همنوعان". حافظ نمونه والای اینگونه "همنوعی" برای ماست که به حق خود را انبازهای فرودست او میدانیم. فرد "از دیگری"، "با دیگری" و "در دیگری" نیست، "از خود"، "با خود" و "در خودش" است و بدینگونه در هر جمعی متمایز میماند، در برابر جمع یکانهها که "شرکتی" است درونی از "همزادها"، "همجنسها"، "همساختها" و "همخواستها" که پارههای تقسیم شده از کلی یکدست و یکجوراند. فروغ فرخزاد را ،چون "من" خویش یا "او" است - یعنی در خود و از خودش است و به این سبب همواره باید "او" برای ما باقی بماند - و نه از "ما" به منزلۀ یکانهای از جمع، خواه در شور و شوق، خواه در حسرت و انتظار، خواه در "درد خوشبختی"اش، همواره تنها و در تکاپو مییابیم. تکاپویی چنان شخصی که هر دم ما بیگانگان را با چهرهای نو و ناشناخته در شعرش غافلگیر میکند، به او مجال نمیدهد به همدل و همراه نیازمند شود، چه برسد به اینکه چشم به راه او باشد. لحظهای نیست که شعرش از او و تکاپوی عشقش به معنای یاد شده لبریز نباشد و از واقعیت زمینی او خالی بماند. واقعیتی از این زمینیتر، شخصیتر و پرشورتر نمیتوان یافت که در عشق شعرشدۀ فروغ فرخزاد بدینگونه زمین تا آسمان را فروزان کرده است: همچو آن رقاصه هندو به ناز پای میکوبم، ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیدهام از نور خویش(۴) اهمیت فروغ فرخزاد به این نیست که از شاعران "بزرگ" معاصر باشد. چون در اینصورت میبایستی اهمیت او را با نوع اهمیت معاصرانش میسنجیدیم، و معلوم نیست او میتوانسته یا میخواسته در این نوع اهمیت با آنان برابری کند. اهمیت فروغ فرخزاد به تنهاییاش در زبان ساده و زیباییست که واقعیت و واقعیتبینی را در شعر و سخن او میافروزد. به این معنا شعر فروغ فرخزاد در هر حال و در هر آن اشتعال وجود اوست. خودش میگوید: «شعر شعله احساس است.»۵ اما فقط در تاب و غرور تنهایی خویش میتوان شعلهور شد و ایستاد، بر خلاف مولوی که جار میزند: «حاصل عمرم سه سخن بیش نیست / خام بدم، پخته شدم، سوختم» یا بدتر از آن: «حاصل از اینم سه سخن بیش نیست / سوختم و سوختم و سوختم" یا حافظ آنقدر از "سوز دل"، "سوز جگر"، "دلسوختگی" میگوید و مینالد که دل خواننده و شنونده آتش میگیرد! خوشبختانه خوانندهها و شنوندهها نیز چون او "نسوز" هستند. شعلهورشدن در جمع دروغیست برای دعوت از "دلسوختگان" متخصص در "دلسوزی" برای تماشای یار شعلهور شده، مبادا او بسوزد و آنها نبینند یا نفهمند! چنین نیست که ما همواره یا شاهدیم یا شهید، یا هر دو با هم؟ شعر و شعرگویی برای حافظ که تاب تنهایی ندارد، به جای اشتعال، اشتغال تماشایی یک صنعتگر زبان آراست در صحنه و حضور دیگران. هیچ چیز به اندازه زندگی مصون حافظ و جمعیت خاطر او در زندگیاش لو دهنده این اشتغال نیست: در شیراز زاده، در شیراز زیسته و در شیراز مرده است. هیچگاه از این مأمن امن خارج نشده تا به دیگرانی برخورد که نمیشناسد یا او را نمیشناسند. نکند بی همدل و همراه بماند و طعم تنهایی و ناشناسماندگی را بچشد. بیجهت نیست که شعر او این اندازه ما را جذب میکند، ما را که چون او تنهایی نمیشناسیم و نمیخواهیم، در انجمن خویش گرد هم میآورد، تا در آغوش زبان او که گذشت و وفا از آن میتراود، دردهایی را که نکشیدهایم، تسکین دهیم! در چنین پرسپکتیوی باید و میتوانیم حافظ را در کانون نگاه خود قرار دهیم. من یادم نیست که حافظ را "عارف تمام عیار" خوانده باشم و اگر هم چنین باشد، نخواستهام او را به مقام اولیا رسانده باشم! هستند امروز کسانی در پست مدرن وطنی ما که "عارف" و "دنیاخواه" باهماند؛ یعنی خدا و خرما را با هم میخواهند. ظاهراً چنین ملغمهای میسر نیز هست. اما عرفان بههرسان متضمن سلوک در نیازمندی و وارستگی است. اینها عناصر متعارض همخواه در سلوکاند. هیچیک بدون دیگری نیست. این خصوصیت را همه جا در شعر حافظ منعکس میتواند دید. چه آنجایی که بگوید: «همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت / همه کس طالب یار است، چه هشیار و چه مست» و چه وقتی که میگوید: «مبین حقیرگدایان عشق را کاین قوم / شهان بیکمر و خسروان بیکُلهاند». در آن اولی برخلاف ظاهر شعر همه چیز برایش بیتفاوت میشود تا نیازش در هرحال برآورده گردد. در این دومی وارستگی را به سرحدی میرساند که در گدایی سر به آسمان میساید و از چنین فرازی شاه و گدا را همسنخ و همسان میبیند. نتیجۀ هر دو یکیست . تفاوت میان مسجد و کنشت به همانگونه از میان برداشته میشود که میان شاه و گدا: اولی برای رفع نیازمندی و دومی برای وارهیدن. بدینگونه سلوک برای کسی میسر میگردد که باشد و زیست کند. بودن و زیستن طبیعتاً مستلزم داشتن لوازم است. این دیلما (Dilemma) همه جا در عرفان بروز میکند یا در حال کمون وجود دارد. سراسر نفی هستی و وجود در عرفان ما برای میسر کردن سلوک است که بدون وجود موانع و برداشتن آنها نمیتواند باشد، وگرنه عرفان موضوعیت خودش را از دست میدهد. مولوی که باید در او هم عارفی زبده، کارکشته، شوخطبع دید و هم بهره مند از حساسیتهای کمیاب و ظریف واز این جهت منحصر به فرد، این مشکل را در تمثیلی حل میکند، وقتی میگوید: آب در کشتی هلاک کشتی است / آب اندر زیر کشتی پشتی است کوزه سربسته اندر آب زفت / از دل پر باد فوق آب رفت باد درویشی چو در باطن بود / بر سر آب جهان ساکن بود یعنی عارف برای سلوک ناگزیر است در امور مباشرت کند، اما باید مراقب باشد که این مباشرت به غلبه چیزها بر او تبدیل نگردد و او در این انهماک از دست نرود. اینهم از راهنمائی مولوی به کسانی که "به خاطر" عرفان میخواهند از دنیا بهرهمند باشند! به این ترتیب مسئله «عارف تمام عیار» منتفی میگردد. بپردازیم به لفظ «حافظ» که نه لقب، بلکه تخلص شاعر ما بوده است. اما اینطور که شما وجه تسمیۀ این تخلص را توضیح میکنید مثل این است که کار حافظ همراه یا در کنار شعر گفتن آوازخوانی بوده است. به هر سان دلیلی که بر این مدعا میآورید، ناقض آن است. شما میگویید زمان درازی است که معلوم شده در دوران حافظ هزاران نفر در آن نواحی قرآن را از بر داشتهاند و نتیجه میگیرید که این امتیازی برای شاعر ما نمیشود. قطعاً درست است. صرف از حفظ داشتن قرآن جایی که این امر معمول بوده نمیتواند برای کسی امتیازی باشد. اما در وهلۀ اول این تشخیص از بر داشتن قرآن توسط حافظ را نفی نمیکند. منتها نکته در این است که حافظ به این میبالیده که قرآن را به چهارده روایت از بر داشته و همین نشان میدهد که این کار هر کسی نبوده است. در غیر اینصورت سخن حافظ در مورد خودش که «قرآن ز بر بخواندی بر چهارده روایت» هنری محسوب نمیشده که به ذکرش بیارزد. و این بسی محتملتر میکند که انتخاب تخلص «حافظ» توسط شاعر ما به سبب از برداشتن قرآن و اهمیت این کتاب برای او بوده تا به نشانه «آوازهخوانی» او. موارد دیگری نیز هست که رابطه درونی و عمیق حافظ با قرآن را مسجل میسازند. هموست که سوگند میخورد به «قرآنی که اندر سینه داری»، که براساس قرائن ذکر شده هم عشق او به قرآن و هم حفظ بودن آن را میرساند. مگر او نگفته است: «این تنعم همه از دولت قرآن کردم»؟ عشقی چنین شدید به قرآن و از بر داشتن آن قطعاً نمیتواند در ساختن دنیای درونی حافظ تأثیری عمیق نداشته بوده باشد. نوع تأثیرش طبعاً تلطیف آن در عرفان است که در جایگیر شدن قرآن در دل خواص حتماً باید تأثیر قابل ملاحظهای داشته باشد، و هنوز هم دارد. البته تلطیف قرآن و اسلام کارآیی تمام عرفای ماست، منحصر به حافظ نیست. منتها به نسبت محبوبیت حافظ نزد ما و جذبهی شعرش که مجازاً اگر بگویم، حکم نوشدارو را برای ما دارد، سهم او از این نظر به مراتب بیشتر از سهم عارفان دیگر است. تا آنجایی که من دیدهام در این سی ساله بسیاری از «حافظ پژوهان»، «رند» حافظ را همچون معمایی غیرقابل حل و اسرارآمیز مطرح کردهاند، برای آنکه او را از هر شاعر و عارف دیگری متمایز نمایند تا همتا نداشته باشد. شما میگویید «رند حافظ منکر خیلی چیزهاست» و با این خصوصیت چهرهای منحصر به فرد به او میدهید. در غیر اینصورت چنین حرفی نمیزدید. از سوی دیگر نمیگویید چرا منکر خیلی چیزها بودن اهمیت دارد و نمیگویید این «خیلی چیزها» چه چیزهایی هستند. این برای متعین ساختن دنیای حافظ نه کافیست و نه روشنگر. بنابراین، نمیتوان از طریق «رند» و «رندی» به روال و شخصیت حافظ راه یافت و بعد فکری او را شناخت. تنها کاری که از این اطلاق برمیآید، این است که از او شبحی میسازد که پیشتر به آن اشاره کردم. هر اندازه هم که «رند» را حافظ به معنایی اخص به کار برده باشد، این مفهوم نزد عارفان پیشین سابقه دارد، از جمله نزد عطار و سنایی. اما هیچ شاعر، نویسنده و سخنوری را نمیتوان به صرف اطلاق یک مفهوم واحد به شخص او بر دیگران ممتاز ساخت یا از آنها متمایز کرد، به ویژه وقتی اهمیت آن مفهوم به این شناخته شود که از فرط ابهام به تعریف درنیاید. مولوی که باید او را «یکه بزن» عارفان نیز دانست چنانکه در هماوردی خودش گفته است: «من پهلوان عالمم، شمشیر رویارو زنم» در هر بیتی از شعری و در هر شعری از شعرهایش قادر است آنچه را که پیشتر گفته، انکار کند و همان را با انکارش اثبات نماید، چیزی که ناشی از دید عرفانیست و طبیعتاً نه مختص به مولوی. شواهد اثبات انکار و انکار اثبات نزد او فراوانند. مثلاً وقتی به دفعات این آیه قرآنی را میآورد: تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت / گفت ایزد ما رَمیت اِذ رَمیت گر بپرانیم تیر آن نی ز ماست / ما کمان و تیراندازش خداست وقتی تیر میاندازی، تو تیر نمیاندازی، بلکه خدا تیر میاندازد. برای مولوی که در عوالم اسلامی و عرفانیاش طبعاً نه پایبند منطق است و نه الزاماً قواعد ارتباط لفظ و معنا برایش اعتبار دارند، عرفان است که قواعد معنایی زبان او را متعین میسازد. و چون پایبند قرآن است و ذکر آیهای از آن را مناسب موضوع میبیند، یا موضوع را برای آوردن آن آیه و نظرش در باره آن بجا مییابد، برایش بیاهمیت است که خواست خدا و تیراندازی «تو» در تعاقب و ترتبشان متقابلاً بر همدیگر متوقفاند، و این یعنی دور باطل: چون خدا است که تیراندازی «ترا» متحقق میسازد، در حالی که تحقق خواست او وابسته به تیراندازی «تو» است. یعنی نه «تو» بدون خدا و نه «خدا» بدون تو میتوانید تیراندازی کنید. اما چطور است که شما ناگهان از دنیای حافظ به دنیای دکارت و کانت شبیخون میزنید، بیآنکه برای این قصد یا سوءقصد محملی بیاورید؟ بر فرض که دکارت و کانت همان اندازه به انجیل معتقد بودند که حافظ به قرآن، چه گرهی از کار حافظ برای ما گشوده میشد و بر کار دکارت و کانت میزد؟ چرا ما همواره سعی میکنیم مشکلی در فرهنگ خودمان را از طریق مقایسه با فرهنگ غربی حل کنیم، یا فرهنگ غربی را دچار مشکلاتی نظیر مشکلات خود ببینیم؟ تا حرجی بر ما نیز نباشد؟ دکارت و کانت دو فیلسوف بزرگ از فرهنگ بسیار پیچیده و پرگونه غربی هستند، با سیستمهای فلسفی دشوار و حوزههای موضوعی چندگانه که عشق جایی در آنها ندارد. آموزههای فلسفی آنان را مانند فیزیک، ریاضیات، زیستشناسی یا هر رشته دیگری باید در دانشگاه آموخت. در غیر اینصورت به آموزههای آنان راه نمییابیم و لزومی هم ندارد بیابیم. اما هر ایرانی که زبان خودش را کمابیش خوب بداند و از فرهنگی متوسط برخوردار باشد، میتواند با حافظ مأنوس شود و او را بیواسطه بفهمد، به خصوص اگر از کتابهایی که در باره او نوشتهاند استفاده نماید و مشکلات فنی مخل به فهم او را از این طریق رفع نماید. تصادفیست که نزد ما خانهای بدون حافظ نمیشود یافت؟ حافظ از عشق میگوید، از شراب میگوید، در پی معشوق همه جا را درمینوردد وهمه را به دنبال خود میکشاند تا تنها نماند. نه تنها با معضلی روبرو نیست که آشنا شدن با آن مستلزم تحصیل رشتهای باشد و سیستم و متدی آموزشی بخواهد، بلکه هر لحظهای را برای تماشای رخ یار غنیمت میشمرد، در فراق او میسوزد، شیفته و شیدای «آنی» است که معشوق دارد. دیگر اینکه کوچکترین سنخیتی میان دین مسیحی و دین اسلام نیست که بشود از این راه دو فیلسوف نامبرده و حافظ مسلمان را به هم نزدیک کرد. نه قرآن ربطی به انجیل دارد، نه شباهتی میان تعالیم محمد با رفتار و گفتار مسیح میتوان یافت و نه کلیسایی در اسلام وجود دارد که به آن مرکزیت دهد و محوری برای آن به حساب آید. تنها وجه مشترک میان مسیحیت و اسلام این است که هر دو سامیاند و جهانگیر شدهاند. به این سبب ما نمیتوانیم وارد مبحثی شویم که شما در اینجا مطرح میکنید. و بدتر از این پای نیچه را به میان میکشید و از علاقه او به حافظ میگویید! باوجود این برای این آخری میتوان محملی یافت. اما این محمل فقط میتواند اطلاعاتی در اختیار خواننده بگذارد، بی آنکه بتواند ما را به حافظ یا نیچه نزدیک نماید، بی آنکه بتوان از خلال آن حتی کوره راهی یافت که ما را به فکر یا فلسفه نیچه برساند یا برای فهمیدن حافظ سودمند واقع شود. تنها مسئلهای که از طریق این اطلاعات و توضیحات تا حدودی حل میشود، این است که نیچه مانند گوته یا در پی او از ظواهر شعر حافظ نتایج نادرستی به «سود» حافظ گرفته است. و از اینها گذشته، حتی اگر نیچه نتایج درستی هم میگرفت، نمیشد آن را حمل بر اهمیت حافظ کرد. چون علاقه نیچه به کسی نمیتواند الزاماً بر اهمیت آن کس بیفزاید یا از آن بکاهد. در اینجا درستتر است به جای علاقه از توجه نیچه به حافظ بگوییم. وقتی شاعر و نویسندۀ مهمی چون گوته، که از نادر کسانی است که نیچه قبولش داشته، آنقدر به حافظ علاقه نشان میدهد که منجر به نوشتن دیوان غربی شرقی میشود، طبیعی است که توجه نیچه را به حافظ جلب نماید. نیچه در چند جا به اختصار به حافظ اشاره میکند، در دو سه مورد در کنار گوته از او نام میبرد و در خلط بینش و کنش نامتوافق این دو که گوته خود قربانی آن شده بوده است مشابهتی میان دریافت این دو از زندگی میبیند. این مشابهت را نیچه بر اثر چنین خلطی به ویژه در عشق ورزیدن عیان هر دو به جلوههای لذتبخش زندگی مشاهده میکند. اینگونه برآورد از حافظ را آشکارا در دیوان غربی شرقی میتوان دید که به گفته گوته سفری بوده است به شرق و شیراز. پیداست که آنچه حافظ در وصف عشق به معشوق و دمخوری و زیست با دلدار و مشابهاتش گفته، نیچه نیز مانند گوته و به تبع او واقعی تلقی کرده است. البته این دریافت گوته و نیچه از حافظ سوء تفاهمی بیش نمیتوانسته بوده باشد. گوته مردی بوده است علاقهمند به زیست و زندگی و لذت بردن از آن. در واقع هر دو، یعنی گوته و نیچه، در دریافت خودشان از حافظ و زیستهای تصوری او قربانی تخیل زبانی او شدهاند. یا به همان اندازه درست است بگوییم، خود را به آن سپردهاند یا در آن رها کردهاند، گوته با جهانی بودن دید و خواست احساسیاش بیش از نیچه. در حالی که عشق به زندگی برای نیچه کششی است طبیعی و طبیعتی، حتی در رویارویی با موانع و مشکلات. در این کشش و کشمکش زندگی به معنای وسیع آن، تنهایی هست، شوق هست، هشیاری هست، تاب و شکیب هست و همه در واقعیت محضی که ما را دربرمیگیرد و ما در آن میزیییم. نیچه که به خطا در جهان زبانی ساخته شده حافظ با دید خود مشابهتهایی میبیند، به او توجه پیدا میکند. به همین جهت نیچه در شعری کوتاه خطاب به حافظ او را میستاید که: تو که می و میخانه هستی، تو که همه چیز هستی و نیستی، تو که ققنوس، کوه و موش هستی، تو که جاودانه در خودت فرومینشینی و جاودانه از خود به پرواز درمیآیی، تو که همه فرازها را فرود و اعماق را نمود و همۀ مستیها را نفس مستی هستی، چرا، چرا شراب میخواهی (ترجمه آزاد و فشرده)؟ «پرسش یک آب نوش» عنوان این شعر است. عنوان این شعر و مصراع پایانی این شعر لو دهندهاند. شگفتی نیچه از «شرابخواهی» حافظ لو دهنده تصورات نادرست او از حافظ است ، لودهنده اینکه هر چه از خیال در شعر حافظ تنیده او حمل بر وقوع واقعیت شاعر کرده است. و در پایان پاسخ کنونی: «دینخویی» مفهومی است که من ساختهام و نیچه فکرهای بسیار بسیار مهمتری در فلسفهاش کرده که جایی برای این مفهوم باقی نمیگذارد.
گفتوگوی فصلنامه "رهآورد" با آرامش دوستدار
http://goo.gl/q61Nm4