مهوشی عشوه گری لاله عذاری طناز دیدمش دوش به بزمی شده با دل دمساز
دیده تا چشم سیاه و قد رعنایش دید گفت: احسنت بر این آیت زیبایی و ناز
مرغ جان سیرکنان رفت سوی باغ تنش شد گرفتار خم اندر خمِ آن زلف دراز
رفتم و گفتمش ای دیده به رویت روشن مهربانی کن و با این دلِ شوریده بساز
نازنینی که جهانی به نگاهی
می سوخت بر سر لطف و صفا بود و بشد
محرم راز
با شکرخنده به کامِ دلِ من فال گرفت مونسی یافتمش خوش دل و عشرت پرداز
دادمش جامی و زی خلوت خاصش بردم تا مگر لعبت من گردد و من لعبت باز
درنشاط آمد ازآن باده وچون گل بشکفت شد دلش گرمِ تمنا و در آمد به نیاز
تا بِدل داد زدست و همه تن خواهش شد آتشین گشت و به محراب هوس برد نماز
پردۀ شرم فکند از رخِ همچون ماهش گیسو افشاند و به وجد آمد و در کرد فراز
سینه بگشود و قبا بازگرفت از برِ خویش کرد باغ بر و دوشش به رخِ مهمان باز
دیده شد محوِ تماشای بلورین بدنش دل چو آهو به چراگاه تنش در تک و تاز
او تب آلوده و آغوش رها کرده به من من شکرخای شدم، لعل لبش شکرساز
پنجه شد مستِ نوازشگریِ گیسویش سینه همبازیِ آن مرمرِ سیماب گداز
بر جبینش گل صد گوهرِ تابنده دمید شد شتابنده و بر توسنِ دل زد مِهماز
خوش درآمیخت به من دوش و برآویخت به تن دیده بربست که آنک تو وگنجینۀ راز
هردوتن ملتهب و با لزنان درکش وتاب مضطرب حالت وخوی کرده وپرسوز وگداز
موج موجِ هوس از قعرِ وجودِ من و او در تلا طم به تکاپو به تپش در پرواز
او شده جان من و من شده جان دلِ او «ما» شدیم آندم و «من» شد ز حقیقت بمجاز
ساعتی در حرمِ گرمِ وصال آسودم شد مراد دل و جان حاصل از آن مایۀ ناز
صبحدم گفتمش ای راحت جان اصل توچیست گفت: این نوگلِ زیبا است ز باغ شیراز
خاست از بستر و بدرود کنان رفت ز در گفتم ای کاش شبی باز شوی بنده نواز
گفت با یاد لب ودوش و برم دل خوش دار ما چو عمریم که چون رفت نمی آید باز
گفتمش یاد تو از خاطرِ خنجی نرود مگرآنگه که شود این تن و دل خاک انداز
سروده های پارسی، امیرحسین خنجی
وبگاه ایرانتاریخ
http://www.irantarikh.com/adab/khonji_sorouda.pdf
من تو را دوست دارم. تو آن چه را که نمیتوانی دوست بدار
تواناییهایت
را دوست بدار، من ناتواناییهایت را
غرورت
را دوست بدار، من شکستنِ آرام آن را در میان بازوانم
بیباکیات
را دوست بدار. من ضعفهای حالا و بعدت را
آیندهات را دوست بدار. من هر آنچه پایان یافته است
صدها
زندگیای را که میخواستی داشته باشی دوست بدار
من این
یکی را که باقی مانده
و
اینکه چگونه با این همه دوری میتواند، اینگونه به من نزدیک باشد
من آنچه را که هست دوست دارم. تو آنچه خواهد آمد
مرا
دوست بدار، دوستت دارم.
طرح پنج ساله
- هرمان د کونینک
ترجمه: مودب میرعلایی
چیزی که در دوست داشتنت
بیش تر عذابم می دهد
این است که [ گر چه می خواهم[
اما طاقت بیش تر دوست داشتنت را ندارم !
و آنچه در حواس پنجگانه ام
به ستوهم می آورد
این است که آنها پنج تا هستند ، نه بیش تر !
زنی استثنائی چون تو را
احساساتی استثنائی باید
[ که بدو تقدیم کرد[
و اشتیاقی استثنائی
و اشکهایی استثنائی ..
زنی چون تو استثنائی را کتابهایی باید
که ویژه او نوشته شده باشند
و اندوهی ویژه
و مرگی که تنها مخصوص[ و به خاطر] او باشد
تو زنی هستی متکثر
در حالی که زبان یکی است
چه می توانم کرد
تا با زبانم آشتی کنم ..
متاسفانه
نمی توانم ثانیه ها را درآمیزم
و آنها در هیات انگشتری به انگشتانت تقدیم کنم
سال در سیطره ماهها
و ماهها در سیطره هفته ها
و هفته ها در سیطره روزهایشان هستند
و روزهای من محکوم به گذر شب و روز
در چشمان بنفشه ای تو !
آنچه در واژه های زبان آزارم می دهد
آن است که تو را بسنده نیستند ..
تو زنی دشواری
زنی نانوشتنی
واژه های من بر فراز ارتفاعات تو
چونان اسب له له می زنند ..
با تو مشکلی نیست
همه مشکل من با الفباست،
با بیست و هشت حرف
که توان پوشش گامی از آن همه مسافت زنانگی تو را ندارند !
شاید تو به همین خرسند باشی
که تو را چونان شاهدختهای قصه های کودکان
یا چون فرشتگان سقف معابد ترسیم کرده ام
اما این مرا قانع نمی کند
زیرا می توانستم بهتر از اینت به تصویر بکشم ..
شاید تو مثل دیگر زنان
به هر شعر عاشقانه ای که برایت گفته باشند
خرسند باشی
اما خرسندی تو مرا قانع نمی کند
صدها واژه به دیدارم می شتابند
اما آنها را نمی پذیرم
صدها شعر
ساعتها در اتاق انتظارم می نشینند
اما عذر آنها را می خواهم
چون فقط در جستجوی شعری
برای زنی از زنان نیستم
من به دنبال شعر تو می گردم ..
کوشیدم چشمانت را شعری کنم
اما به چیزی دست نیافتم
همه نوشته های پیش از تو هیچ اند
و همه نوشته های پس از تو هیچ !
من به دنبال سخنی هستم که بی هیچ سخنی
تو را بیان کند ..
نزار قبانی